میترامیترا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

فرشته کوچولو ها ی من

بدون عنوان

   سلام دختر گلم الان که ابن خاطره رو مینویسم شما خوابی  و من همچنان بیدار  چند شب  هست که نما تونم بخوابم الان پایان  هفته  چهل باردار هستم و همش در استرس  هستم  مامان جون بیشتر  شبا با ماست و شما خیلی  به مامان جون وابسته  شدی  الانم توی بار خواب با مامان جون خوابیدی  هر روز براس سلامتی  من و داداشت دعا می کنی 
22 مرداد 1395

بدون عنوان

دیگه یواش یواش بوی تولد میاد  بوی تولد سه سالگی میترا جونم و آغاز تولد مرتضی عزیزم وقتی که بوسم میکنی و میگی مامان عصمت...چه کیفی داره بخدا......خدایا هزاران بار ممنونم ....هزاران بار شکرت بخاطر وجود دو نعمت گرانقدرت ... خدایا عاشقتم ...خدایا همه ی مامان هایی که چشم انتظار همچین روزهایی هستند دامانشون رو سبز کن با تولد بهترین رحمتت...الهی آمین ...
4 مرداد 1395

بدون عنوان

مادر که میشوی ... تمام زندگیت میشود پر از التماس و خواهش از خـــــدا برای عاقبت بخیر شدن فرزندت ... مادر که میشوی ... بهترین هدیه برایت میشود سلامتی جسم و روح بچه ات ... مادر که میشوی ... بیشتر فکر میکنی به مادرت ، مادر بزرگت و مادر مادربزرگت و اینکه انها چه سختی هایی کشیده اند و چه آرزوهایی داشته اند...  مادر که میشوی ... غم ، اندوه و شادی هم رنگ دیگری میگیرند و همه اینها گره میخورد به حال فرزندت ... مادر که میشوی ... کوه های عالم بر سرت خراب میشود ، وقتی نیش سوزنی به پای فرزندت میرود ...  مادر که میشوی ...صبور میشوی و با حوصله ، انگار نه انگار تا همین دیروز بی حوصله تر...
4 مرداد 1395