میترامیترا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

فرشته کوچولو ها ی من

بدون عنوان

سلام الان نزدیک یک سال و نیم میشه که سر به وبلاگت نزده بودم دختر گلم ماشالله واسه خودت خانم شدی البته اعتراف می کنم تو این مدت اینقد سرم شلوغ بوده که فرصت هم نمی کردم امروز سوم مرداد ماه نود و پنج تازه به فکر وبلاگت افتادم چون الان دیگه سر کار نمی رم . چون انشالله خدا می خواد تو همین هفته یا هفته ی دیگه بهت یه داداش بده شما خیلی خوشحالی و منتظر اومدن داداشیت اسمشم مرتضی گذاشتی  و همیشه می گی مامان مرتضی کی میاد که من باهاش بازی کنم . الانم که این خاطره رو می نویسم همش با اون پاهای کوچولوش داره اظهار وجود میکنه مطمئنم اونم از اینکه ابجی مهربونی مثل شما داره خیلی خوشحاله  ان شالله که این چند هفته هم به سلامتی بگذره من چند وقت پ...
3 مرداد 1395

خاطره

میترای عزیزم  اکنون که این خاطره را برایت می نویسم شما در خواب خوش هستی  ساعت 12 شب است  مامان جونم باید منو ببخشی که تا الان در ثبت خاطرات قشنگت کوتاهی کردم امیدوارم که جبران کنم و تا جایی که وقتم اجازه بده برات عکس ها و خاطراتت رو به یادگار بذارم . امروز 22 بهمن بود .  شما که با مامان جون بهت خوش می گذره مامان عصمتم که از آبان ماه کارگاه خیاطی برای خودش راه انداخته  و هر روز شما با مامان جونی  هر روز که از مغازه میام  تا صدای زنگ در رو می شنوی بدو بدو به سمت در میای و میپری تو بغل مامان . مامان جون هم  شیرین کاریاتو برام تعریف می کنه وای که چقد با مزه شدی همه چیز می گی مثلا آب - نونو -بابا - مامان - ...
23 بهمن 1393

میترا طلا

اینجا شما یازده ماهت تموم شده بود یه روز که می خواستم کلاس برم شما رو با خاله فرشته گذاشتم چون مامان جون رفته بودن دشت  خاله هم تا تونسته بود از خواهر زاده ی یکی یه دونش عکس گرفته بود از عکسات معلومه که خیلی بهت خوش گذشته ...
9 مهر 1393

دخترم میترا

میترای نازنینم اکنون که در حال بروز کردن وبلاگت هستم  ساعت 2 بامداد هست که شما در خوابید  و هر چند دقیقه بیدار میشی و گریه می کنی  این مدت نتونستم پست های جدید و خاطراتت رو وارد کنم . ولی سعی می کنم تا جایی که می تونم و وقتم اجازه می ده واست خاطراتت رو به یادگار بذارم ان شالله که یه روز خودت بخونی و عشق مامان رو ببینی که چقدر برای ثبت خاطراتت ذوق داره تو نفس من و بابایی دخترم 
9 مهر 1393

کرج خونه عمه مریم کنار ریحانه جون عمه

دوازدهم فروردین همگی با عمه محبوبه  رفتیم کرج دیدن عمه مریم عمه مریم یه نی نی تو راه هم داره اینجا هم شما کنار ریحانه سر سفره صبحانه نشستی ریحانه خیلی میترای دایی رو دوست داشت. ...
25 ارديبهشت 1393

میترا جون میره گاوداری حاج اسماعیل آقا

توی سمنان پدر شوهر عمه محبوب گاوداری داشتن که توش گاو و گوساله و گوسفند پرورش می دادن  علیرضا عمه هم خیلی اونا رو دوست داشت و هر روز دوست داشت بره باربند یه روز ما هم با بابا یی رفتیم و با زغاله کوچولو ها عکس گرفتی  راستش خیلی خوش گذشت . ...
22 ارديبهشت 1393