خاطره
میترای عزیزم اکنون که این خاطره را برایت می نویسم شما در خواب خوش هستی ساعت 12 شب است مامان جونم باید منو ببخشی که تا الان در ثبت خاطرات قشنگت کوتاهی کردم امیدوارم که جبران کنم و تا جایی که وقتم اجازه بده برات عکس ها و خاطراتت رو به یادگار بذارم . امروز 22 بهمن بود . شما که با مامان جون بهت خوش می گذره مامان عصمتم که از آبان ماه کارگاه خیاطی برای خودش راه انداخته و هر روز شما با مامان جونی هر روز که از مغازه میام تا صدای زنگ در رو می شنوی بدو بدو به سمت در میای و میپری تو بغل مامان . مامان جون هم شیرین کاریاتو برام تعریف می کنه وای که چقد با مزه شدی همه چیز می گی مثلا آب - نونو -بابا - مامان - علی -امین -عمه - عمو -عزیز- بابا حاجی به پرتقال می گی پرتال به سلام هم می گی س س به دایی هم می گی دادا البته دایی هم می تونی بگی ولی به دادا عادت کردی خلاصه بابایی که بیشتر وقتا به خاطر کارش ازت دوره خیلی دلتنگت می شه و پشت تلفن دوست داره براش حرف بزنی بوس بفرستی بابا بابا کنی دختر نازم هنوز دندون در نیاورده همیشه برات می خونیم میترا بی دندون افتاد تو قندون انبر بیارین درش بیارین
نی نی هم به گفته خودت بلد شدی همش سینی رو میاری می دی مامان جون که برات ساز بزنه به من و بابایی هم میگی که واست دست بزنیم که نای نای کنی الهی که مامان فدای نای نای کردنت بشه .دخترم خیلی مهربونه مامان عصمتو مامان جون رو خیلی دوست داری اگه وسطمون بخوابی خیلی بهت خوش می گذره امیرمهدی خاله رو هم خیلی دوست داری همیشه می گی امیر مهدی امیر مهدی و قتی که میاد خیلی خوشحال می شی و با هم بازی می کنین