میترامیترا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

فرشته کوچولو ها ی من

عکس های سفر نوروزی میترا جون به سمنان

بعد از زیارت امام رضا و دیدار و عید دیدنی فامیل در مشهد همراه بابا حاجی و عزیز و عمه ها راهی سمنان شدیم که به دیدن عمه محبوب بریم و از اونجا هم بریم تهران دیدن عمه مریم قرار بود سیزده بدر بریم  پیش عمه مریم  اینا هم عکسایی که توی راه سمنان ازت گرفتم اینجا دیگه شش ماهت کامل شده چون هفتم عید بود که از مشهد به سمت منان راه اافتادیم واکسن شش ماهگیتم تو سمنان زدم ..... ...
22 ارديبهشت 1393

عکس های سفر نوروزی میتراجون به مشهد مقدس

روز اول عید که به عید دیدنی باباجون و مامان جون رفتیم و ظهر روز دوم عید بود که بعد از ایتکه به دیدن بابابزرگ ها ی مامان  رفتیم و خونه خاله و دایی بزرگ هم رفتیم . کم کم آماده سفر به مشهد شدیم هم سفر هم زیارت هم عید دیدنی بابا حاجی و عزیز  خلاصه ظهر روز دوم حرکت کردیم و تصمیم گرفتیم تفریحی بریم, به کاخک گناباد هم رفتیم و برادر آقا امام رضا رو هم در اونجا زیارت کردیم . و یاد خاطرات مجردیمون کردیم آخه وقتی هنوز هر دو مون مجرد بودیم یه بار با خانواده هامون با هم اونجا رفته بودیم . این عکسی که کنار ماهی قرمز گرفتی مال کاخکه  و نهار رو هم تو یه رستوران توی کاخک خوردیم  و دوباره به سفرمون ادامه دادیم خلاصه یه مشکلاتی هم ب...
22 ارديبهشت 1393

خاطره عقیقه برای میترا جونم

دختر گلم الان که دارم این خاطره رو واست می نویسم ساعت 3 نصف شبه 14 بهمن ماه92 شما الن 4 ماهو 7 روزت شده این قد بامزه شدی که کمتر وقت می کنم به کار دیگه ای غیر تو برسم زندگی من فقط تو شدی یا شیرت می دم یا پوشک عوض می کنم یا ماساژت می دم یا برات بافتنی یا خیاطی می کنم بعضی وقتا هم ازت عکس و فیلم می گیرم و یا تو اینترنت برات دنبال مدل لباسم که برات  مثل اونو درست کنم.دیروزم برات یه شنل بافتم با اینکه اولین کارم بود ولی خیلی خوشگل شد . بابا محسنم خوب خوب میشناسی و واسه بابایی اینقد می خندی که بابایی همیشه می گه واسه دخترم میمیرم به همه ی دنیا نمی دمش  آرامش باباشه نفس باباشه خلاصه از روزی که اومدی زندگی مون خیلی شیرین شده  و منو ب...
15 بهمن 1392

میترا لباس باباشو پوشید

اینجا خونه بابا حاجی هست اولین باری که رفتیم مشهد درست سه ماهت تموم شده بود  . عزیز لباسی که واسه بابا محسنت بافته بود رو نگه داشته بود که بعد 30 سال تن دخترش کرد به نظرم جالب بود و بابا هم تو این لباس خیلی دوست داره چون بلاخره یه روز این لباسو خودش پوشیده ...
15 بهمن 1392

میترای عزیزم در همایش حضرت علی اصغر

17 آبان مصادف با چهارم محرم  با میترای عزیزم به مراسم عزاداری حضرت علی اصغر رفتیم  . واست شال و سر بند هم بستم خیلی با نمک شده بودی وقتی به چهره ی معصومت نگاه می کردی اشکت جاری می شد و به یاد مظلومیت آقای کوچکمان حضرت علی اصغر می افتاد . مراسم معنوی با شکوهی بود . ان شا الله سالای دیگه هم با هم تو این مراسم شرکت کنیم . همه ی مادرا بچه هاشون رو  آورده بودن تا بیمه حضرت علی اصغر کنن منم از خدا می خوام تو دسته گل قشنگ رو برای من و بابا حفظ کنه و همیشه سالم و سلامت باشی . اینم چند تا از عکسات
19 آبان 1392

گریه میترا بعد پوشیدن پیرهنش

این پیرهنی که تنت هست رو خودم دوختم  رو قسمت بالاش هم کار گریت انجام دادم  با تور و ساتن  ولی وقتی تنت کردم خیلی گریه کردی  و بابایی که با گریه تو دلش خون می شد  گفت دیگه اینو تنت نکنم . با این که برای دوختش زحمت کشیدم ولی فکر کنم یه بار هم تنت نشه چون تا تابستون بشه برات کوچیک میشه  فقط برای یادگاری واست نگه می دارم . اینجا شما 40روزه بودی ...
19 آبان 1392