خاطره عقیقه برای میترا جونم
دختر گلم الان که دارم این خاطره رو واست می نویسم ساعت 3 نصف شبه 14 بهمن ماه92 شما الن 4 ماهو 7 روزت شده این قد بامزه شدی که کمتر وقت می کنم به کار دیگه ای غیر تو برسم زندگی من فقط تو شدی یا شیرت می دم یا پوشک عوض می کنم یا ماساژت می دم یا برات بافتنی یا خیاطی می کنم بعضی وقتا هم ازت عکس و فیلم می گیرم و یا تو اینترنت برات دنبال مدل لباسم که برات مثل اونو درست کنم.دیروزم برات یه شنل بافتم با اینکه اولین کارم بود ولی خیلی خوشگل شد . بابا محسنم خوب خوب میشناسی و واسه بابایی اینقد می خندی که بابایی همیشه می گه واسه دخترم میمیرم به همه ی دنیا نمی دمش آرامش باباشه نفس باباشه خلاصه از روزی که اومدی زندگی مون خیلی شیرین شده و منو بابا همیشه بهت می گیم فرشته نجات البته بعد تصادفی که شب 19 آذر کردیم . آخه هر کس که وضعیت ماشینمونو وصحنه تصادف رو می دید یا میشنید می گفت خدا فقط به خاطر این فرشته کوچولو شما رو هم نجات داده صبح روز بعد تصادف هم بابا بزرگ برات یه بزغاله خون کرد . شهادت امام رضا هم باهم با اتوبوس به مشهد رفتیم و بابا حاجی دیگ شعله داشتن که بابا محسن رفت برات یه گوسفند گرفت و واست عقیقه کردیم .گوشتشو ریختیم تو دیگ شعله ... ان شاالله که همیشه سالم باشی دخترم و خدا نگهدارت باشه عزیزم . اینم عکسی که تو حیاط بابا حاجی رو گوسفند ازت گرفتم.